عشقم امیرمهدیعشقم امیرمهدی، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
مامان وروجکمامان وروجک، تا این لحظه: 30 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
بابای وروجکبابای وروجک، تا این لحظه: 39 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره
عشق آسمونیه من وباباعشق آسمونیه من وبابا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

امیر مهدی ثمره ی عشق ما

پایان دو ماهگی پسرم

سلام نفسم روزبروز شیرین تر و خواستنی تر میشی..... پسر ناز و قشنگم اول از همه دو ماهگیت مبارک نفسم میبینی پسرم چه زود گذشت عزیز دلم؟ امیر مهدی مامان توی این ماه پیشرفتای زیادی داشتی خدارو شکر نگاهات دقیق تر و کاملتر شده، گاهی وقتا با دقت به افراد یا اشیا نگاه میکنی. کنترل کامل روی دستات نداری اما حرکتاش بهتر شده و از همه مهمتر اینکه چند روزیه چنگ میندازی!صورت خودت اولین هدفه همیشه اما لباس من،موهام،صورتم،لباسای خودت،چیزای دور و برت و گاهیم صورت و لب بابام از چنگات بهره میبرن نمیتونم بگم خیلییی خوش اخلاقی چون اینجوری خالی بستم! اما صبحا و کلا وقتایی که تازه از خواب بیدار میشی خیلی خوش اخلاقی و کلی برامون میخند...
24 اسفند 1393

بزرگ مرد کوچک

پسرم بزرگ مرد من تو بهترینی تو 47 روزگیت شما رو بردیم واسه ختنه پیش اقایه دکتر بسکابادی یکی دیگه از سخت ترین مراحل زندگیتو به راحتی پشت سر گذاشتی عشق مامان اول که رفتیم اقایه دکتر معاینه ات کرد و بهت شربت استامینفون داد و دیفین هیدرامین از اونجایی که تازه یاد گرفتی چطوری قطره ها رو بریزی بیرون دردسری داشتیم باهات خوب که فکر میکردم خوردی دارو رو با اب دهنت قاطی میکردی و اروم همه رو میریختی بیرون و ما مجبور شدیم دوبار از دکتر دارو بگیریم یک ساعت نشستیم تا شما خواب الود بشی تا بریم واسه مرحله سختش قبل شما دوتا پسر دیگه هم بودن که جفت اونا هم اسمشون با امیر شروع میشد امیر حسن و امیر رضا اول امیر حسین رفت واسه ختنه طفلی انق...
11 اسفند 1393

دلنوشته های مادرانه 2

می ترسم !می ترسم از آن زمان که آغوش مادر برای حجم تنت کوچک شود و نتوانم اینگونه تورادرآغوش کشم وبه تو آرامش دهم.   این روزهایم را دوست میدارم با همه ی سختی ها ودلشوره هایش... حتی آن هنگام که به واسطه ترسی که خودم میسازم اشک میریزم و هیچ چیز آرامم نمیکند. این روزهای دوتایی بودنمان را دوست دارم ونمیخواهم هیچ کس و هیچ کس شریک این لحظه ها شود. من و پدرت برای انجام وظایفمان می کوشیم. آری وظایفمان.... ماوظیفه داریم تمام توانمان را و هست ونیستمان را خرج بالندگی توکنیم.بدون توقع وچشمداشت هیچ بازگشتی حتی به قدریک سلام ناگاه ویایک احوالپرسی اجباری... آزادی مادر....آزاد.....هنگام بالندگی ات.... آن هنگام ...
10 اسفند 1393

دلنوشته های مادرانه

درست زمانی که بین همه اگرها وبایدها وچون وچراهامصمم میشوی بنشینی وبر سر سجاده مهرش وازخدا نام مادررا التماس کنی، آن زمان است که خدا نعمتش را...منتش را... بر سرت تمام کند ونام زیبای مادر را برازنده باقی اسمت کند قصه تنهایی روزهای زندگیت تمام میشود.یکی می آید که تو به لطف بودنش بهترین حس ها راتجربه می کنی وبه ضمانتش وام مادرانه میگیری...   به همین تسهیل بی بدیل ، خودت به میل خودت ، خودرا ازدفتراولویت ها داوطلبانه خط میزنی و یک نفر را مادرانگی میکنی تا انتهای زندگی...   درست مثل مادرت   یادم بماندکه همه اینها خستگی دارد...نگرانی دارد...ازخودگذشتگی دارد...این حذف خود ها!!!!!!درخیلی جاهای زندگی سخت است....
10 اسفند 1393

پسرم مراقب باش

پسرم مراقب باش ، اینجا زمین است . اینجا زمین گاهی خشک و سخت ، وگاهی نرم و نمناک است.اما باید طوری زندگی کنی که همیشه ردپای بودنت برای جهان و جهانیان بماند . نگذار زمین و آسمان سرنوشت تو راتعیین کنند و باید این را بدانی که نه آمدنمان دست خودمان است ونه رفتنمان!!!اما آمدن ورفتن دونقطه اند، اینکه چگونه بهم وصل میشوند ، هنرآدم بودن وآدم ماندن ماست... ...
10 اسفند 1393

چهلمین روز تولد پسرم

توبزرگ میشوی وبزرگتر.... ومن هرروز دلتنگ روزهای کودکی ات میشوم روزهای نوزادی .روزهایی که به غیر از آغوش من ماْوایی نداشتی. دلتنگ روزهایی هستم که به سرعت سپری شد. خیلی زود گذشت.روزی که خدا فرشته ای را به من هدیه داد تا زین پس نگهدار او باشم. امانتدار خدا هستم تا از تو پاسداری کنم. ازتو وزیباییهایت.  هرروز که میگذرد عشق من به تو صدچندان میشود یک ماه و15  روز از آمدنت میگذرد توبزرگ میشوی ومن هر روز که میگذرد در دریای عشق توکوچکتر میشوم.... و شاید همین روزها غرق شوم........... به مناسبت چهلمین روز تولدت چکاپ چهل روزگی ...
8 اسفند 1393