دلنوشته های مادرانه 2
می ترسم !می ترسم از آن زمان که آغوش مادر برای حجم تنت کوچک شود و نتوانم اینگونه تورادرآغوش کشم وبه تو آرامش دهم.
این روزهایم را دوست میدارم با همه ی سختی ها ودلشوره هایش...
حتی آن هنگام که به واسطه ترسی که خودم میسازم اشک میریزم و هیچ چیز آرامم نمیکند.
این روزهای دوتایی بودنمان را دوست دارم ونمیخواهم هیچ کس و هیچ کس شریک این لحظه ها شود.
من و پدرت برای انجام وظایفمان می کوشیم.
آری وظایفمان....
ماوظیفه داریم تمام توانمان را و هست ونیستمان را خرج بالندگی توکنیم.بدون توقع وچشمداشت هیچ بازگشتی حتی به قدریک سلام ناگاه ویایک احوالپرسی اجباری...
آزادی مادر....آزاد.....هنگام بالندگی ات....
آن هنگام که به مادر نیازی نداری وبین بودن ونبودن بین سرزدن یانزدن به مادر
هیچ انتظاری از سوی من تهدیدت نمیکند.اما من به حکم مادر بودنم و به جرم اینکه بودنت را به خاطر اثبات مادر شدنم از خداطلب کردم و هم اکنون تاهمیشه خدمت رسانت خواهم بود تاهروقت بخواهی و آنگونه که طالب باشی.
فرشته همراه این روزها وشبهای مادر...
گریه میکنی مادر؟صدایت می آید!!باید بشتابم...