لحظه ی دیدار نزدیک است.. باز من دیوانه ام.. مستم.. باز میلرزد دلم.. دستم...
سلام عشق مادر
این روزها مرتب بودنت رو در کنارم تصور میکنم... که به چهره ی معصوم تو خیره شدم و تو در خواب نازی... خنده هایت و حتی گریه هایت را تصور میکنم... ولی... ولی دل مادر حتما زمان هایی برای این دوران حاملگی و حرکتهای جنین در داخل شکم تنگ خواهد شد! مطمئنم!
این روزها حتی غصه ام میگیره از اینکه این 9 ماه را لحظه شماری کردم تا به دنیا بیای... میترسم مادر جون، میترسم... میدانم الان جات امن امنه! حتی دست من هم به تو نمیرسه! از آسیب آدم ها در امانی... آرامش داری... میدونی... همه ی زندگیم شده تو... و تکون های تو و صدای قلبت... میترسم به دنیا بیای و نتونم مراقبت باشم...
بهم گفتن كه تا اخر هفته بايد از تو در وجودم خداحافظي كنم... با اينكه همه ميگن فقط از تو دلت مياد تو بغلت؛ بازم برام سخته؛ انگار يه تيكه از وجودمو ميخوان ازم بردارن. احساس ميكنم داره ازم دزدي ميشه... كلي تنها ميشم... يه مهمون عزيز داشتم كه ميخواد از پيشم بره... همه هيجانزده شدن و در تكاپو افتادن تا در مراسم استقباله اين مهمون كوچولو حاضر باشن؛ و من از درونم غمگينم!
يعني خالي ميشم؟
يعني وقتي دست رو دلم ميزارم هيچ تكون و حركتي نيست؟ هيچي نيست؟
يعني وقتي از يه موضوعي ناراحت ميشم يهو يه چيزي تو دلم قلمبه و سفت نميشه؟
يعني وقتي از جلوي آيينه رد ميشم؛ خودت و خودمو يكجا نميبينم؟
يعني ديگه وقت و بي وقت لگد و اظهار وجودت رو حس نميكنم.
يعني تمام؟
دلم خيلي برات تنگ ميشه براي سكسكه هاي نازت؛
برای تکونای محکمت حتی وقتی با لگدات درد و مهمون دلم میکردی
مامانی منتظر دیدنتم و خوشحالم از بوییدن عطر تنت
عشق من... منم مثل همه مادرای دنیا آرزوم موفقیت و خوشبختی توئه...